آریناآرینا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

آرینا دختر مو فرفـــــــــری

روزی که خودتو نقاشی کردی....

٩/آبان/١٣٩١ روزی که برای اولین بار خودتو نقاشی کردی...                 عزیز دلم مشغول کارای خونه بودم و شما هم سرگرم خط خطی کردن روی تخته وایت برد ... که با خوشحالی و هیجان ، تخته به دست دویدی به طرفم و گفتی : آرینا تشیدم(کشیدم) و تخته رو به دستم دادی و انگشت کوچولوتو گذاشتی روی این تصویر....               چقدر خوشحال بودی که آرینا رو کشیدی و چقدر  برای من  این نقاشی زیباست... چقدر خوشحال بودی که آرینا رو کشیدی و چقدر برای من این نقاشی ارزشمنده.... چقدر خوشحال بود...
18 دی 1391

شیرین ترین لحظه زندگیت را بخاطر بسپار....

١٥/آبان/1391                 همه زندگی مامانی ، آرینا...                  روزی که برای اولین بار نگاهم در نگاهت گره خورد به خودم گفتم ، شیرین ترین لحظه زندگیت را بخاطر بسپار. روزی که برای اولین بار به چشم های من خیره شدی و لبخند زدی به  خودم گفتم ، شیرین ترین لحظه زندگیت را بخاطر بسپار. روزی که برای اولین بار روی پاهای کوچکت ایستادی و قدم برداشتی به خودم گفتم ، شیرین ترین لحظه زندگیت را بخاطر بسپار. روزی که برای اولین...
18 دی 1391

خاطرات شیرین سفر به جزیره قشم...

دختر عزیزم بهت قول داده بودم که حتما خاطرات سفر به قشم رو برات ثبت کنم پس الوعده وفا....                        خاطره اول(بیچ)  روز اولی که رسیدیم خونه خاله مهسا (قشم) بعد از یک استراحت سه چهار ساعته تصمیم گرفتیم که بدون اینکه وقت رو از دست بدیم همگی بریم بازار ستاره قشم... لابد می پرسی رفتن به بازار چه ربطی به ماجرای بیچ داره؟؟؟!!! شوهر خاله مهسا در بازار ستاره یه بوتیک داره وقتی می خواستیم بریم بوتیک عمو رضا یکی از دوستای عمو رضا تا شما رو دید بدون اینکه هنوز ما رو بشناسه به شما نگاه می کرد و می خند...
18 دی 1391

من جوجه نیستم...

چهارشنبه ١٧/آبان/1391                                حدود ساعت نه ، نه و نیم بود شب  که رفتیم پارک نزدیک خونه مون، تو ی راه آقای بویراتی فروشنده سوپرمارکت رو دیدم بعد از سلام و احوالپرسی رو کرد به شما و گفت: چطوری جوجه؟ سریع و با تاکید جواب دادی من جوجه نیستم.... همین طور که آقای بویراتی از کنارمون رد می شد چنان زد زیر خنده که من و بابائی هم نتونستیم جلوی خندمونو بگیرم و نگاهی بهم دیگه کردیم و زدیم زیر خنده. ای وروجک مامان  ، نه نه ببخشید ا...
18 دی 1391

من بلدم شعر بخونم...

10/دی ماه/1389 من بلدم شعر بخونم...                    همین الان از خواب بیدار شدی وقتی هم که از خواب بیدار بشی معنیش اینکه کلا نت تعطیل....! پس سر فرصت میام و این پستو تکمیل می کنم ... بفرمائید ادامه مطلب  ، این پست کامل شد....  شعر اول : تاب تاب عباسی        یک روز همینطور که نسشته بودی زیر لب زمزمه کردی .... تاب تاب ، عباسی دودا منو ننداجی (خدا منو نندازی) اگه بنداجی  ، تو بغل ماماااااااااااانیییییییییی آخرش میگی ، دودا  ننداجی یااااااا!!!!!(خدا نندازی یا) این اولین ...
18 دی 1391

یه سلام داغ تو این هوای سرد زمستونی

٥/دی ماه/1391 آخ که چقدر می چسبه بعد از یک سفر طولانی بیای پای نت بشینی و پیام های دوستای گلتو ببینی ،مثله خوردن یه آش رشته داغ تو هوای سرد بارونیه. با خوندن پیاماتون کلی انرژی و دلگرمی گرفتم. یه سلام داغ توی این هوای سرد زمستونی به همه دوستای عزیزم بالاخره من و آرینا بعد از یه سفر زمستونی تقریبا طولانی برگشتیم خونه جاتون خالی خیلی خوش گذشت. طبق معمول مامانی بازم شرمنده لطف و مهربونی دوستای گلش شده حتما به دیدنتون میام دوست جونیاااااااااااااا. اینم عکس یه دختر کاملا شیطون بلا که از چشماش شیطنت می باره.             ...
5 دی 1391
1